نتایج جستجو برای عبارت :

برد امروز با من بود که اصلن رای ندادم

اگه قرار باشه یه ساعت دیگه بمیرم چی دارم؟اولین چیزایی که یادم میاد کارهای نکردمه.
خمس که ندادم تا امروز.
نماز قضا هم که حداقل یه ماه دارم.
روزه هم 20 روز یا دیگه مطمئن 30 روز دارم.
کفاره اون روزه هایی هم که شکستم رو هم که ندادم.
دیگه؟
گناه هایی که کردم تو طول این بیست سال ...
نمی دونم. خیلی بارم سنگینه.
خوبی هم داشتم ؟
هر چی فک می کنم مهم ترینش همین اشک بر امام حسینه. اگه قبول باشه البته ...
چی بگم ...
فقط امام حسین به دادم برسه ...
هو
خیلی ازت دور موندم، خیلی زیاد. اونقدر که اصلن هیچوقت فکرشو نمیکردم؟ نکنه باز با من قهری؟ نکنه یه حال گیری اساسی تو راهه؟ نکنه چی؟ من که نمیفهمم این همه دوری رو... نمیفهمم بخدا... خستم. خیلی خسته. خسته ی روحی. فکری. جسمی... حال و حوصله ی هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... دنبال یه راه حلم. یه گشایش. یه نیم نگاه. تو که مارو تحویل نمیگیری. قبول اصلن. از همین راه دور بهت میگم. خودت همه چیز رو درست کن. خودت راه رو نشونم بده. خودت چراغ بده دستم. این چه وضعیه آخه؟این
برد امروز با من بود که اصلن رای ندادم
 
امروز مردمی که رفتند رای دادند باختند در سطح المپیک ...
امروز مردمی که رفتند رای دادند در کمتر از 6 ماه به شکر خوردن می افتند
من تا قبل از این 11 بار رای دادم و همه جوره تجربه شکست در اثر شرکت در انتخابات را دارم
نظام ایران جوری است که اگر در انتخاباتش رای بدهی باختی
و هر چه بیشتر به این نظام پشت کنی
مثل من، برد کردی
بازنده های امروز = رای دهندگان
برنده های امروز = رای ندهنده ها
وقتی خامنه ای و روحانی و بقیه مسئ
یک:۵ تا سوال بود کلی وقتمو گرفت تا جواب دادم :|
دو:امروز زیبا ترین روز زندگی من بود چون امروز اصلن درگیر تو نبودم و فکر می کنم اون ضف و غش در مورد تو به پایان رسید 
سه: این ادمهایی که مدام مخفیکاری می کنن عضو اطلاعاتو سازمانی  نیستن ؟
چهار:خدایا دمت گرم اروزهای دم عیدی ما رو برآورده کردی :))
آرزو بزرگام چراونمیرسم 
+منتظر اتفاقات خوب توی زندگیم 
خانوم آ آدم عجیبیه
با اینکه از نظر علمی رزومش تکمیله و کلی خفن ایناست ولی از نظر شعور قسم میخورم که حتی صفر هم نیست ؛منفیه!!!
بخاطر یه اتفاق ساده که اصلن چیزی نشده بوده دو هفته است داره عین سگ باهامون برخورد میکنه امروز امتحان یقه داشتیم برگشت گفت من بهتون گفتم مدل سازی دارید و هرچقدرم ما 16 تا آدم قسم آیه خوردیم که اصلن همچین حرفی نزدی نه تنها زیر بار نرفت بلکه کلی ام بهمون توهین کرد که ما مسئولیت پذیر نیستیم و تنبل و بی عرضه ایم!!!
همینطوریش این
امروز یه بازنده ترسو بودم و فقط بخاطر ترس کلاسمو نرفتم
ولی فردا میخوام بپرم وسط کلاسش بگم مرد ما باید باهم حرف بزنیم 
البته اشاره میکنم‌که حتما دوبار!!!
ولی خب واقعا باید برم باهاش حرف بزنم بگم شرایطم سخته برنامه ام اصلن انعطاف نداره مگرنه منم دوست ندارم اوضاع اینجوری پیش بره:/
گفته بودم گلوم درد میکرد، خب؟ از آلودگی بود. دیروز بیرون نرفتم خوب شد. شیر و مایعات و شلغم هم خوردم البته! :)
بعد اینکه امروز تعطیل شد امتحان ندادم :)) دیشب رو به یمن تعطیل شدن امروز جشن گرفتم و دو تا فیلم دیدم! 
امروزم صبح پاشدم اومدم اینجا درس خوندیم و گزارش کارمو کامل کردم... و زمان که چقدر سریع گذشته تا الان!
همین دیگه
الان زرافه خوابه. منتظرم پاشه منو ببره، یا خودم برم اگه خیلی دیر نشده باشه.
 .
پسرا می‌گفتن که "ما فیلم ترسناک دوست نداریم!" همه‌شون با هم داد می‌زدن که "ما خب می‌ترسیم! چرا باید همچین فیلمی ببینیم؟!" پسرا همه‌شون متفقن موافق بودن که خیلی دل‌رحمن! دلشون برای آدمای بیچاره می‌سوزه و با دیدن اونا خیلی غمگین می‌شن. پسرا می‌گفتن که خیلی نگران آینده‌ن! نگران زن و بچه‌های داشته و نداشته‌شون. اونا می‌گفتن اگه برای خونواده‌شون اتفاق بدی بیفته اصلن نمی‌تونن تحمل کنن! حتمن یا گریه می‌کنن یا می‌شکنن یا ریز ریز تموم می‌
اصلن روز خوبی نبود، خیلی حرص خوردم ولی بالاخره تموم شد :/ همه چیز. فقط قراره بریم کابینت ها رو انتخاب کنیم و چند بار سر بزنیم تا خونه کامل بشه. همه بابت خرید این خونه خوشحالن و مادرم مهمونی ترتیب داد که من توش حضور نداشتم به دلیل دانلود فصل سوم فرندز، از اون سریالاست که هیچوقت نگران تموم شدنش نیستی :) همشون خوشحالن ولی من حالا حس بدی دارم نمی دونم چرا :/ اصلن دلم نمی خواد دوباره طعم تلخ اسباب کشی رو بچشم، دفعه قبلی تا دوهفته به خاطر جا به جایی فرش
امروز چه روز مزخرفی بود. از نظر بعد انسانی میگم. اگر بخوام قلبی بگم میگم خدا رو شکر. نماز ظهر رو فرصت نکردم بخونم. حقیقتنش فراموش کرده بودم نماز بخونم، از اثرات پساپریودیه.فردا کوییز دارم که جمع کوییز‌ها میشه نمره پایان ترم. باید انرژی‌ام رو جمع کنم و بخونم. بیشتر امروز درگیر کارهای مهسا بودم. دائم بهش میگم کارهات رو ننداز دقیقه نود تو گوشش نمیره. یکی دیگه از دوستام هم خونه خریده روی این خونه وام بوده. دوستم هم داشته پرداخت می‌کرده مرتب. اما
خب الآن گفتن چیزی که تو ذهنم‌ـه سختم‌ـه. ولی خب از اون جایی که «حرف نزنم می‌گن لالی» می‌گم. :-
به خودم اومدم دیدم که موقع دعا کردن این شکلی‌م که «بابا این همه مشکل ریخته سرم. چه وضعشه؟ کمک کن رفعشون کنم دیگه.» حالا خود عبارت موجود توی دعا، شاید خیلی فکر و حالت درونی موقع دعا رو منتقل نکنه. بخوام توصیفش کنم، این طوری بودم که انگار یه موجودیتی فارغ از خدا هست که داره این مشکل‌ها رو می‌ریزه سرم و من دارم عاجزانه به خدا التماس می‌کنم که کمک کن بز
مُهری دیگر بر انننننبوه مرخصی هایی که گرفتم تا یک کاری انجام بدم و ندادم! 
امروز و فردا رو مرخصی گرفته بودم تا بریم مشهد! 
فردا رو که یه رفیق ازم خواست و گفت من شب میام تو دو تا عصر برو منم دیدم میشه امروز رفت مشهد قبول کردم 
امروز هم که از اول صبح جنگ اعصاب با مامان داشتم و خودم اومدم تو اتاق و با خودم گفتم امام رضا نمیام مشهد ولمون کن بذار اعصابمون راحت باشه 
مامان هم به همین نتیجه رسیده بود اومد تو گفت نمیریم مشهد 
صبح بیدار میشم و اولین کار س
 واز حضرت ابی الحسن ع روابت شده که فرمود هر گاه یکی ز شما  بر دشمن نفرین کند بگوید الهم اطرقه ببلیه. لا  اخت لها و ابح حریمه یعنی بار خدایا واورا ببلای شبانه که مانند ندارد دچار کن و دشمن براو چیره ساز 3 ولید بن صبیح گوید  از انجضرت ع شنددم  که میفرمود سه کس هستند که دعای ،انها بخودشان بر گردد باجابت نرسد  1 مردی که خداوند مالی ارزانی داشته واو بیجا و بیمورد خرج کرده و سپس بگوید خدایا بمن روزی ده که باو گفته شود ایا بتو روزب ندادم 2 مردی که برهمس
سال پیش که نه حتی اگه همین چهار ماه پیش به من میگفتی چهار ماه بعد مشغول چه کاری ای میگفتم خواب تموم شد صب بخیر!!!
ولی خب همه چیز خیلی یهویی شد و فک کنم اسمشو میتونیم بزاریم یهویی خوب!!
امروز موقع ناهار به دوستام گفتم هفته ی بعد من در حالی میام سر کلاس میشینم که تیر خوردم و خب اون مدرسه ندار های عوضی خندیدن.هشتگ کثافطای مرض
الان نمیخوام از تندباد دهن سرویسی ای که در طی هشت ماه آینده قراره بر من روا داشته بشه حرف بزنم ذاتا مهم هم نیست چون تموم میشه
به صورت کلی اگ بخام وقایع امروز رو خلاصه کنم باید بگم ک:
Ppl die naturally, or old parrents kill them. I'm literally exhausted.
پ.ن: یکی از بززگ ترین مشکل هایی هم ک وجود داره اینه ک یاد گرفتم در زمان نارحتی و خشم سکوت کنم. این شاید از ی سری مشکلات دیگ جلوگیری کنه و باعث بشه با عادم های دیگ کمتر به مشکل بخورم(کمتر، نه اصلن) اما خود من رو از درون نابود میکنه.
 
خب سلام دوستان امروز می خوام یه موضوع مهمی رو براتون مطرح کنم در مورد اینکه چرا اصلن ما به مشاور نیاز داریم ؟چرا برم مشاور ؟ چرا هزینه اضافی کنم ؟ اون وقتی که صرف مشاور رفتن میکنم ۴ تا تست بزنم بهتر نیست ؟! اصلا چه نیازی هست مگه مشاور چیکار میکنه ؟؟این سوالایی که هممون تو دوران تحصیلمون باهاش مواجه شدیم اما واقعا آیا ما نیاز به مشاور داریم ؟
ادامه مطلب
"I've never met a girl who thinks like you." "A lot of people tell me that," she said, digging at a cuticle. "But it's the only way I know how to think. Seriously. I'm just telling you what I believe. It's never crossed my mind that my way of thinking is different from other people's. I'm not trying to be different. But when I speak out honestly, everybody thinks I'm kidding or play-acting. When that happens, I feel like everything's such a pain!" 
Haruki Murakami
Norwegian Wood
 
از عمل پدر بگم که به خوبی صورت گرفت... البته الان سرشون پانسمانه و امیدوارم که مشکلی پیش نیاد...
از اون روز که پدر واسه عمل رفت تا به حال دچار آشفتگی بی اندازه ای شدم... دست و
حالم خوب نشده ولی اینو تعریف میکنم
امروز عین یه شخصیت متظاهر علمی رفتم کتابخونه که خیر سرم درس بخونم حالا اینکه نتونستم تمرکز کنم و بدتر گند خورد به اعصابم هیچی داشتم برمی گشتم یهو خانومه که داشت اونجا میچرخید نمی دونم منو که با سرعت جت از پله ها پایین میرفتم چجوری دید یه طوری یهو گفت وایسا که انگار با دزد طلاهاش طرفه 
و میدونید چی شد
برگشت با خشن ترین و تهدید آمیز ترین لحن ممکن گفت:دفعه بعدی با شال نمیبینمت!!!
آخه روانیا اگه یه جا یه قانون جدی
خیلی چیزها قرار بود ،بنویسم
ولی حالِ نوشتن ندارم. اوضاع روبراهه. این منم که روبراه نیستم! آن‌هم موقعی که باید روبراه باشم. ولی ظاهرم که روبراه است، همین کافی‌ست برای آنهایی که همین‌قدر از من می دانند.  این‌روزها ذهنم توی جاهای دور می گردد. جاهای خیلی خیلی دور! دور ولی نزدیک. خودم را به امان خدا سپرده‌ام، خدا را هم به خودش..منتظر اتفاقی هستم که خیلی زودتر از تصورم می‌افتد، اتفاقی که یک‌بار تمام و کمال متلاشی‌ام کند و خودم را  برای همیشه به
دانلود آهنگ جدید غمگین و احساسی از حمید هیراد ساده از دست ندادم دل پر مشغله را حمید هیراد با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang sade az dast nadadan dele por mashghale ra az Hamid Hiraad
دانلود آهنگ ساده از دست ندادم دل پر مشغله را حمید هیراد
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو پرسیدی و مجبور شدم مسئله را
عشق آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
عشق آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
دهه شص
امروز برای محمد دلم تنگ شده و حدود 3 ساعت گریه کردم.
من سندروم استکهلم دارم احتمالا. 
میدونین محمد مرد خوبی بود. هم میزنم لهش میکنم و کل تقصیر این رابطه رو به گردن خودم میگیرم که همیشه یا بی محلی کردم یا جواب ندادم (تا که بتونم این رابطه رو به نحوی تموم کنم) هم از دست خل و چل بازیاش سالهاست که خسته م. 
هم اینکه دوسش دارم.
گاهی وقتا به خودم میگم کاش مدتها قبل مرده بودم. کاش به جای برادر بزرگم میمردم.
"اندیشه وجود جنبه های مرئی و نهفته حیات از مدتها قبل برای فلسفه شناخته بوده است. 
اذغان می شد که رویدادها با پدیدارها فقط یک جنبه جهان، جنبه ظاهر، را نشان می دهند، جنبه ای که از وجود واقعی  تهی است در لحظه برخورد ما با جهان واقعی به وجود می آید و در مقایسه با جنبه دیگر بسیار کوچک و بی اهمیت است. جنبه دیگر، یعنی ذات معقول را واقعا موجود فی نفسه می دانستند و می گفتند که فکر ما نمی تواند آن را درک کند. 
اما هیچ خطایی نمی تواند بزرگتر از این باشد که ج
۱-امروز کلی فیلم و گزارش پخش شد، که آره تهران ترافیک هست و تردد زیاددددد
داداشم حدود ساعت ۳ یه عکس از مترو فرستاد که چند نفر داخل واگن بودن
شاید مردم با ماشینا اومدن توی خیابون دور دور و سرکار رفتن :|
 یادم نمیاد آخرین بار کی رفتم بیرون 
خوبی خونه ما اینه که ویلایی هست امسال هم کلی باغچمون خوشگل شده :))
شبیه پارک شده 
۲_ خوبه توی کشور ما به خاطر ماسک و دستکش همدیگه رو کتک نمیزنن 
هر روز کلی مسخره میشدیم
بماند که به خاطر دستمال توالت همدیگر رو زدن
دارم به روزای با استرس از خواب پاشدن نزدیک میشم احساس می‌کنم :/ بعد این وسط و دو روز قبل امتحانم، امروز بازگشت شکوهمندانه‌ای داشتم به اینستا :| (خب از اول هدف ۴۰ روز بود که امروز تموم می‌شد! قشنگ واضحه چقد ترک کردم :دی) 
هیچی تغییر نکرده، همه چیز همون جوریه، هیچی از دست ندادم :)) فقط فهمیدم تنها خبر قابل توجهی که اخیرا بوده اینه که: داره می‌ریزه :| :| :|
ینی من برم دوباره دی‌اکتیو کنم با این وضع ترند شدن ها :/


پ.ن. امیدوارم در جریانش باشین دیگه. ح
 خیلی تلاش کردم که به بابامو قانع کنم برای جبران  تمام تبعیض های جنسیتی ای که در جامعه بر جنس من روا شده علی الخصوص کوچک تر بودن بخش زنونه بی آر تی ، باید به من بیشتر از دادشم عیدی بده(البته نظر شخصی من اینه چون اون میره سر کار کلن نباید عیدی بگیره:دی)
پدر نه تنها قانع نشده که حتی راضی نمیشه پاور بانکو به منو داداشم که امشب مسافریم بده،آخر سالی میخواد بهمون نشون بده هیتلر اگه مشدی بود چه شکلی میشد:||||||
امسال در جواب تمام شوخیای مضحک که'مانتوی ما
سوار تاکسی شدم. همیشه اولِ راه کرایه را حساب می کنم. جنگ اول بِه از غرولند و نارضایتی آخر. دلیل دیگرم هم این است اگر پول خرد لازم داشته باشد کارش راه بیفتد. راه همیشگی بود و کرایه مشخص. راننده پانصد تومان اضافی تر می خواست. ندادم. ترمز زد. پیاده شدم. دو ثانیه بعد سوار تاکسی دیگری بودم که نذر داشت امروز کرایه نگیرد. گفت کارگر است. این دومین باری بود که سوار ماشینی می شدم که به عشق ائمه مسافر جا به جا می کرد.
به قول آقای فاطمی نیا «اینا از اسراااره آق
اول اون منو فالو کرد. توی بیوش فقط زده بود  kaums و ب خاطر همین ریکوعستشو قبول کردم و فالو بک دادم... هیچ چیز خاصی نداشت تو پیجش و فالور زیادی هم نداشت! گذشت ی مدتی و یه استوری خفن دیدم و وقتی چک کردم ک کی گذاشته دیدم همین برادر عزیزمون بوده:)) با خودم فتم اوه! کول! همچین عادمایی هم داریم! گذشت و تعداد ین استوری های خفنی ک میزاشت بیشتر شد و منم بیشتر ازش خوشم اومد:))
میدونی... دقیثا مثل خودمه! یکمی مذهبیه و از اون طرف هم ی فاز غربی خوبی داره... دقیقا مثل من
 
خب سه شنبه اومدن‌گفتن منو و هاجر و مرضی بریم دفتر و خب فکر می کنید چی شده
اسم منو دادن به عنوان بچه بی انضباط شلوغ کن پر تحرک
همشون یه ور 
من؟تحرک؟شیب؟
خداییی تو عالم خسته تر از من نیست من تحرک دارم 
یعنی این حرف اینقدر مسخره و غیر قابل باور بود هاجر مرضی قاه قاه داشتن تو صورت ناظممون میخندیدن از شدت مسخرگیش
حالا در کل که اتفاق مهمی نبود ناظم تهدیدمون کرد که انضباط بیست نمیده ماعم بهش گفتیم خب نده،خدافظ
آخر سرم معلوم شد کار اون اکیپه بوده که
عاقا حدس بزن چی؟ من مصاحبه‌شو قبول شدم! اصلن اینقدر ترسیدم ک نمیدونی...وحشت اینکه ممکنه قبول بشم و شانس های پایینی بعدیشو از دست بدم رو خعلی زیاد دارم:( و الان ک فکر میکنم بهش خعلی اشتباه کردم ک در برابر بابا مقاومت نکردم و ۱۰ تاشو زدم... نمیدونم چرا اونقدر مطمعن بودم ک علوم پزشکی های ناحیه مونو میارم ک اینو بعدش زدم:( خلاصه ک کلی غمگینم درموردش!
اما بابا... اینقدر بابا خوشحاله ک نمیدونی و اینقدر ذوق داره! منو صبح بیدار کرده ک پاشو بیا فرم هارو بری
فکر نمیکنم اصفهان جای دیگ وجود داشته باشه ک لباس بفروشه و من نرفته باشم. یا اونقدر زشتن ک اصلن نمیشه نگاهشون کرد یا بیش از حد گرونن! دارم ب حدی میرسم ک میخام برای عروسی برادر همون هودی مشکیه‌م رو بپوشم و شلوار لی، کفش آل‌استار و موهامم دم اسبی ببندم. تآمآم‍♀️
میدونید،اصلن تصور اینکه یه جا باشم که دست هیچ آشنایی بهم نرسه و از همه جمع ها و دورهمیا دور باشم ،صد سال یه بار کسی نتونه پاشو خونم بزاره،دقت کنید حتی تصورشم روحمو ارضا میکنه!!!
بعد با من راجب غربت صحبت میکنی؟لعنتی من شبا میخوابم که رویای غربت ببینم
ساعت از 9 صبح گذشته بود که من متوجه تن گرمم روی تختم شدم. یک ساعت هم خواب و بیدار موندم. ولی تو همون حال هم فهمیدم امروز یه چیزی از من کمه! انگار قسمتی از روح من یه جا مونده. حس ناقصی ای دارم که نمیدونم ماهیتش رو. چند روز پیش احساس میکردم اون جایی از وجودم که روح و جسم با هم تلاقی میکنن، درد میکنه و ضعیف شده. به مامان اینا که میگفتم ازم میخندیدن و با چشم تنگ شده بهم میگفتن دردت،  درد بی دردیه. خوشی زده زیر دلت! به حرف شون گوش ندادم، عوضش کلی پرداختم ب
قرار بود کل روز فقط کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و حتی یک دقیقه رو هم از دست ندم... نتیجه این شد که با یکم عذاب وجدان وقتمو کاملن تلف کردم :/ نصف روز رو خواب بودم، دو سه ساعت فیلم دیدم و برخلاف قولم کل ظهرو تو اینترنت بودم :/ اواسط شب فهمیدم که... اوپس، من یه برنامه ای واسه امروز داشتم و تا یکی دو ساعت بعدش فشرده یکی از سه تا کار رو تموم کردم، هنر کردم واقعن، تازه کلی خونه رو بهم ریختم و غر زدم بابت از دست دادن وقت گرانبهام واسه انجام یه کار مفید... 
امروز روز نه چندان خوب و نه چندان افتضاحی بود! هرروز باید یه کوییز بدیم حالا از درسای مختلف. یه سری تسته که باید تو نیم ساعت بزنیم! امتحان امروز با اینکه خیلی کوچیک بود برام مهم بود و من علی رغم اینکه تو اون مبحث خدایی می‌کردم چه تو سالای پایه و چه سر کلاس و چه تو تمرینا، گند زدم امتحانمو به تمام معنا! و بهترین دوستم غیرمستقیم بهم گفت اصلن مهم نیست که دلت برام تنگ شده و اصلن مهم نیست که قرار بر چی بوده، راحت تر اینه که اتفاق جور دیگه‌ای بیفته که
او گفت، و من دقیقن خاطرم است! گفت وقتی ناراحتی انگار تمام غم های عالم روی دلم است. بمیرم برای دلت که این روزها ناراحتی هایم تمامی ندارند. دلم می خواهد فقط بنویسم، خودکار بیت المال را گرفته ام دستم و روی پاکت نامه ای زرد رنگ می رقصانم، حتا بی آنکه به کلمات بعدی ای که قرار است بنویسم فکر کنم! حروف یکی پس از دیگری روی مقوای زرد رنگ خودنمایی می کنند، قلم از جوهرش مایه می گذارد و هوا هم که گرفته ـست.
اصلن منظور از هوای گرفته چیست؟ اصلن چرا هوا می گیرد
قبل کنکور ساعت 10 شب میخوابی و ساعت 6 صبح بیدار میشی و باز هم خوابت میاد و کلی خسته ای و میگی بعد کنکور تا ساعت 11 ظهر میخوابی 
بعد کنکور ساعت 11 شب میخوابی و ساعت 4:30 صبح بیدار میشی و اصلن احساس خستگی نمیکنی 
قبل کنکور تمامی مسابقات ورزشی اعم از فوتبال های اروپایی و داخلی و خارجی با کیفیت باید نگاه کنی . الان شبا ساعت 9 شب ، بازی کجا رو میذاره ؟   کنگو با ماداگاسکار .
حالا من با اینش کاری ندارم . چرا همه رویدادهای ورزشی رو گذاشتین همین سالی که من کنکو
من قارچ خیلی دوس دارم!
جایی که کار می‌کنم توی وعده‌های غذاییش قارچ آبپز (یا بخارپز؟) هم هست. بار اولی که خوردم دیدم این خیلی با تصورات و انتظارات من از قارچ فرق داره. و مثلن قارچ سوخاری یا حتا کبابی کجا و این کجا؟! اصلن ماهیتش رو زیر سوال برده بودن و یه چیز دیگه بود اصلن! خب طبیعتن من دیگه نباید قارچ این شکلی بخورم. اما هر بار که می‌بینم دامنم از دست میره و باز یه ناخنکی میزنم. به این امید که شاید با ادویه‌ای چیزی طعمش فرق کرده باشه. اما نه! همون
 بعد شیش روز  سخت کاری فرا رسیدن جمعه رو واااقعا به خودم تبریک میگم و برنامم برای این بیست چار ساعت تعطیلات عبارت اند از :به نام خدا لش کردن!!!
به  خدا به همه اولتیماتوم (ایشالا که درست نوشتم)دادم  که فردا کسی منو از خواب بیدار کنه نه تنها دیگه با هیچکدومتون حرف نمیزنم بلکه اگه ضربه خورد به سرم خواستم از خونه برم بیرون دارم بزنید ولی بهم اجازه ندید..
سوال اصلیم اینجاست آیا یه روز دلم برای این روزایی که نه صب از خونه میرم بیرون نه شب برمیگردم خون
میخوام یکم حرف بزنمخیلی جالبه اینو تقریبا دوست های نزدیکم میدونن که من قراره 18 اردیبهشت بمیرم.به این قضیه کار ندارم .به اینم کار ندارم که این روز دقیقا وسط فاصله تولد دو تا از دوستامه اونم به فاصله 4 روز اینور اونور.چیزی که مهمه اینه که من حسش نمیکنم اون روزو و خوب خواستم که بگمش.انگار اصلن هیچ 18 اردیبهشتی رو به چشم ندیدم یا  حس نمیکنم که عه امروز 18 اردیبهشته و این حرفا حتی اگه ادامس توت فرنگی هم بخورم نمیفهمم که ادامس توت فرنگی با اونهمه تقدس
با چند نفر دوست شدم... اما کسی ک "ظاهرن" نزدیک ترینه بهم اصلن ایده آلم نیست!دغدغه ها علاقه مندی ها و ایده الامون کاملن باهم تفاوت داره و ب نظرم شدیدن عادم لوسیه:|. عادم های تایپ خودم رو پیدا نمیکنم. اما با بیشتریا میسازم. در اصل احساس تنها بودن میکنم و با این قضیه اکی عم. بعد از مدت ها میتونم تنها باشم و صدای توی سرم اذیتم نکنه:)
اوضاع کلاس و دانشگاه و اینا اکی عه ولی هنوز درست شروع نکردم ب درس خوندن و میدونم در آینده نزدیکی شدیدن پشیمون میشم چون مثل
اینکه این ترم اینقدر سریع گذشت منو میترسونه. فکر کن، چند روز دیگه دی ماه شروع میشه! 
پریروز استادمون توی جلسه‌ی آخر درس ایمنوهماتو، گفت بچه‌ها خسته نباشید، از ترم سه باهاتون بودم، راه طولانی‌ای رو اومدیم، امیدوارم موفق باشین و به جاهای بالایی برسین توی زندگیتون. 
بعد ما هممون گریمون گرفت. راست میگفت چون. ترم سه باهاش ایمنی پاس کردیم. بعد ترم پنج هماتو۱ و ترم شیش هماتو۲ و الانم که ترکیبی از این دوتا. اینقدر باهاش اخت گرفته‌بودیم که انگار ی
امروز برای سومین روز از این هفته که سرکار رفتم، افتضاح بود توی این هفته اشتباهات کاریم خیلی زیاد شده و همینطور تماس مشتریان ناراضی از من به کال سنتر کارگزاری! امروز رسما بهم زنگ زدن از مرکز از بابت کارهای زیادم تشکر نکردن ولی گفتن گزارش زیاد داشتیم یه عده زنگ زدن ناراضی بودن گفتن نوستال عصبی و ....
وگفتن بهتر کمی ارومتر با مشتری برخورد کنم و قرارشد دستگاه نوبت دهی بهمون بدن که این مشکلات تکرار نشه،
من میدونم عصبی تر شدم این هفته ولی فکر نمیکرد
یار قشنگم... این مدت هر روز با هم حرف زده ایم... هر روز صدای قشنگت را از فاصله های دور شنیده ام.... عادت هم کرده ام به این روال هر روزه مان... و چون ما توی رابطه ی لانگ دیستنس بوده ایم این شرایط هم یک جورهایی به بخشی از آن تبدیل شده. و هر روز حرف زدن باهات خیالم را راحت کرده. یک روز به شوخی گفتم عادت کرده ام اومدی هم هر روز منتظر تماستم . گفتی نه عادت نکنی عادت خوبی نیست دیگه زنگ نمیزنم تا اخر دوره، عادت از سرت بیفته :-D و خندیده بودیم ...
حالا که امروز روز ر
رمز رو تغییر ندادم همون رمز قبلیه س
ولی از اونجایی که یکم خل وضعم
یادم نمیاد دقیق رمزه چی بود
امتحان کنین اگه همونه که داشتین که هیچ
اگه اون نبود بگین رمز رو بهتون بدم

پی نوشت:پست قبلی رمز داره؟
بهش رمز زدم اما واسه خودم بدون رمز میاره ش
امروز هیچ کدوم از برنامه های روزانه امو انجام ندادم. فرداخونه ی مهسا با ساجی دعوتیم. اره منم میرم خب میبندم زخمامو یجوری ولی باید با دامن برم :/ یه تیپ قشنگی دارم که نگو و نپرس. ولی چیکار کنم دیگه شرایط اینه. برا فردامون یسری کار داشتم. سرم گرم کتابها و مقاله ها بود. یه خورده هم تنبلی کردم ولی خب پای عکسامم نشستم. مجموعه عیدم تقریبا تموم شد از فردا میرم سراغ بقیه. از صبح پشت میز بودم با این حال نمیدونم چرا اینقدر زمان زود گذشت. الانم از خستگی افتا
خب بعد از مدت زیادی دوباره برگشتم تا ببینم اینجا چه خبر بوده. قسمت آخر وزن تاریکی حدود 6-7 ماه پیش نوشته شد اما بار گذاری نشد. همین چند دقیقه پیش دوباره خوندمش و خب احساسم میگه نباید بارگذاری بشه. این همه تاریکی رو دوست ندارم با آدم هایی که این همه مدت کنارم بودن به اشتراک بذارم. اما از طرف دیگه اگه دوست دارین پایان بندی این داستان رو از زبون نویسنده‌ش داشته باشین باید اسپویل کنم و بگم کارل زودتر از لونا خودش رو کشته بود و اون صفحه‌ی "عکس ماه" رو
یه بار دیگه هم بهش گفتم حرفات اصلن شوخی نیستن بلکه یه نوع مسخره کردن به حساب میان!
بهش گفتم باهرکی میخوای شوخی کنی شوخی کن من خوشم نمیاد
خیلی هم جدی بهش گفتم اما باز امروز جو گیرشد توی جمع یه حرفی زد بشدت بهم برخورد و پاشدم رفتم... حالا شاید که اومد دنبالم و حرف هم زدیم خیلی عادی و بازم بهش گفتم شوخی چرت و پرت نکن اما تصمیمم قطعی شد رابطه صمیمی ای نداشته باشم باهاش..
هرکسی ممکنه از یه چیزی بدش بیاد منم از مسخره کردن و شوخی کردن بشدت بدم میاد و هرکس
"مُدام باید مست بود،تنها همین!باید مست بود تا سنگینیِ رِقت‌بار زمانکه تورا می‌شکندو شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی،مُدام باید مست بود،اما مستی از چه؟از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشیدو اگر گاهی بر پله‌های یک قصر،روی چمن‌های سبز کنار نهرییا در تنهایی اندوه‌بارِ اتاقتان،در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدیدبپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعتاز هرچه که می‌‌وزدو ه
انحصارطلبی! قلدربازی!
دلم گرفته... سنگین گرفته...
چرا این قدر همه جا این دو تا دیده می‌شن؟ :(
المپیاد رو ببین! کنکور رو ببین! هیات علمی دانشگاه رو ببین! تشکّل‌های دانشگاه رو ببین! اصلن چرا این قدر سطح پایین؟! قلدربازی کشورهای پیشرفته رو ببین!
نمی‌گم خودم پیامبرم یا معصومم... ولی واقعن... چی می‌شه که یه آدم به خودش حتّی اجازه میده که قلدربازی دراره؟ :( بابا آخه هیچچچچی نیستی! دست بالا رو بگیریم ماکسیمم یه قرن می‌خوای عمر کنی، بعد دغدغه‌ت اینه ثاب
امسال که اصلن سال نبود، معضلات و دغدغه ها و مصیبتها بود، ولی ایکاش لا اقل به خوشی قرن سیزدهم را تموم کنیم، مثل فیلمای قدیمی ایرونی! با یه جشن عروسی که همه تووش دعوتن، با موسیقی بادابادا مبارک بادا تا بله برون و بردن عروس و دوماد به حجله و بعدش رقص دسته جمعی میهمانها! جوری که تووی تاریخ بنویسند بالاخره آخرش قشنگ تموم شد!
فعلا که پیشولیم وهستیم^^ولی اگه یهو دیدن فیل شدم اصلن نگران نشین^^بیایین تو این بلاگ اونوقت می بینین که هنوز پیشولم^^
خوب ابتدا نام این عکسو به انگلیسی می نویسین^^
و سپس یه خطه تیره بزارین-اینجوریو نام این عکسو بنویسین^^
بله می دونم نفهمیدین جریان چیه پس خودم براتون می نویسمش که راحت شین^^
pishul-chimmy.blog.ir
از کلاس مجازی حالم بهم میخوره، حاااالم بهم میخوره، ترجیح میدم خودم درسامو بخونم، امتحان کردم، خودم میتونم بخونم.ولی مجبورم چون انگار قراره  از همین کلاسا نمره امتحان پایان ترمو بدن...هرچند که واسم مهم نیست ولی به خاطر بابا....
 هفته پیشم اصلا کلاسی رو شرکت نکردم بابا هم اصلا حرفشو نزد ولی دیگه دیروز و پریروز ازم خواست شرکت کنم، منم‌ با اینکه واقعاً حوصله نداشتم ولی چون بهش قول داده بودم کم کم حالمو عوض کنم دیگه رفتم پای کلاس ولی ....گوش ندادم،
اصلن نمیدونم چرا به اینکار ادامه میدم. یعنی چیزی که کاملن مشخصه اینه که نوشتن اصلن و ابدا کمکی نمیکنه. مگه دفعات قبل نبود مگه صدهزار بار دیگه امتحان نکردم؟ خب چرا اصلن باید به نوشتن ادامه داد؟ اینکه تو یه نسخه کپی شده و مکتوب رو از اتفاقات پشت پیشونیت داشته باشی بجز کش دادن موضوع و همیشگی کردنش چه کاری انجام میده؟ این فقط داره باعث میشه که هی بهش رجوع کنی و هی یادت بیاری و هی عذاب بکشی.
یادمه اوایل نوجوونی خیلی شعر میخوندم و به نظم علاقه‌ی زیا
نمیدونم کجایی و در چه حال ... چون اصلن مهم نبوده و نیست و نخواهد بود  برام  ....
ولی بعضی وقتا یه اتفاق هایی تو زندگیم می افته که نمیدونم چرا فکر میکنم از دعاهای توئه!!!
 اما بعد میگم ...:. خدایا مگه میشه ؟ باید خواسته دو طرفه باشه که جواب بده یا نه ؟ 
و بعد باز بخاطر نوع دعای خودم شک میکنم .... شک نه وحشت میکنم .... 
 
نه دلم میخواد بدونم .... !!!
نه دلم میخواد ندونم.... !!
فقط میترسم و از این حال سوالی خودم متنفرم 
اما فقط از خدا از ته ته ته دلم میخوام که دیگه دع
بقول مهدی چرا تا ما اومدیم یه کاری بکنیم کل دنیا بهم ریخت؟
ینی واقعا تو این مدت چه اتفاقا که نیوفتاد...
حالام کرونا!
ازش خیلی ممنونم که رفتار درستی داره...
اینکه نگرانی هامو درک میکنه برام ارزشمنده
با این که دیشب بهش گفتم بیا تا هفته دیگه صبر کنیم اما باز امروز پای حرفش موند و گفت فردا میاد برای آزمایش. با اینکه پدر و مادرش کلی اصرار کردن که نیاد اما باز منطقی نشست فکر کرد و گفت میاد.
از اینکه پیامشو دیدم ولی جواب ندادم
از اینکه پیامشو پاک کرد بعد
سلاااام..سلااااام...اصلن نمیدونم میخوام چی بنویسم! دلم هوای پستای نسیم رو کرده بود،رفتم وبلاگش،پست جدیدی نبود.بعد از دیروز، یکی همینطوررر تو ذهنم میگفت: سایه بنویسسس،بنویس،بنویس..
تو باید بگی...باید پستای قبلت رو کامل کنی، باید از پاییز،زمستونی که گذروندی بنویسی.از حس انفجاری حرکت به جلوت.از خوبی و حتی بدیهات.بعدش اومدم وبلاگ خودم و خوندن کامنت نسیم با جمله ی سایه بنویس و ادامه بده..دیگه عصرو فردا و هفته ی دیگه رو،،گذاشتم کنار.حتی لپ تاپو نی
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگه‌ای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگه‌ای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امر
دانلود آهنگ رمانس نیما مسیحا
Download song Nima Masiha >> ♬ Romance♬ >> Music streaming from wikimusic
 
دستم نمیرسه به بارون ♪♫♪♥♥
این ابر تنپوشم نمیشه من چیزی و یادم نرفته ♪♫♪♥♥
چشمات فراموشم نمیشه با ماه هرشب گریه کردم ♪♫♪♥♥
تو ماه بودی گریه کردی من قول دادم باشم اما ♪♫♪♥♥
تو قول دادی برنگردی تو قول دادی برنگردی ♪♫♪♥♥
هرگر فراموشت نکردم هرگز تورو از دست ندادم ♪♫♪♥♥
عکست رو دیواره هنوزم من خنده هاتو پس ندادم ♪♫♪♥♥
بارون زده رو بالشم کم مونده ک
من برای انجام کارام زمان کم میارم. به خودم میام و می بینم که روز تموم شده؛ در حالیکه بیشتر وظایفم رو هنوز انجام ندادم. علاوه بر اون، حس می کنم خیلی تک بعدی شدم و زندگیم توی دانشگاه رفتن خلاصه شده. باید زمان های تلف شده ام رو پیدا کنم و ازشون استفاده کنم.
همینجا می مانم 
 
برای بیانی ها می نویسم. البته یک سرویس دیگه اکانت زدم و انتقال می‌کنم ولی اگه اوضاع خوب پیش بره همینجا هستم. 
هیچ مساله‌ای هم نبوده ، اگه پیام کسی رو جواب ندادم ، کمی مریضم. 
 
از الان تا صبح فردا بیمارستانم. 
 
برگردم اگه کامنتی بود در خدمتم. فعلا ببخشید که نشده پاسخ بدم. 
دیشب تنها بودم تو اتاق؛ چون زینب رفته بود همکف پیش دوستاش بخوابه. منم گفتم آره فردا هر چی دلم بخواد آلارم میزام،‌صبح زود بیدار میشم درس حتی شاید بخونم و اینا ها:)))‌ولی خب آلارمای تا ساعت 6 و 50 رو که اصلن روحمم خبردار نشد:)))‌و دیرتر از موقع عادی هم بیدار شدم. یعنی ۷ و نیم پا شدم تازه:)))
من که رفتم سرویس صورتمو بشورم اینا برنا کاملا آماده شده بود:))
از شب قبلش میدونستم قراره چی بپوشم و بخاطر همین سریع اماده شدم. فقط وقت نشد ضدآفتاب بزنم و صبحونه بخو
متن ترانه حسین گل افشان به نام سال نوری

فکرشو نمیکردم از دلت برم اما رفتم از دلت مثل اب خوردنغصه هامو میدیدی اما گفتی چیزی نی میره از سرت هوای منمیره از سرت هوای منمن ندادم زندگیمو ک اینجوری بری تو حال و روزمو ببین و برگردهر ثانیه ک دوری میگذره یه سال نوری بگو ک کی چجوری تورو عوض کردهیچکسی نمیفهمه از وجود تو سهم من فقط شبای سرد و بیداریهمن تو رو ک میشناسم بیقراریام واست ارزشی نداره حتی تکراریهحتی تکراریهمن ندادم زندگیمو ک اینجوری بری تو حال
یک ضرب المثل قدیمی هست که می‌‌گوید جوانی را جوان‌ها به هدر می‌‌دهند. شاید اگر بدانید پیرها به چه چیزهایی غبطه می‌‌خورند بتوانید بهتر جوانی کنید:
۱-چرا وقتی می‌توانستم سفر کنم، نکردم!
۲- چرا زبان دومی نیاموختم!
۳-چرا وقتم را به خاطر رابطه‌ای تمام شده تلف کردم!
۴- چرا از خود در برابر نور آفتاب محافظت نکردم تا پوست سالم‌تر و بدون چروکی داشته باشم!
۵- چرا برای دیدن خوانندگان مورد علاقه‌ام به کنسرت نرفتم!
۶- چرا از انجام خیلی از کارها ترسیدم!
۷
یکی از لذت بخش ترین کارهای جهان تجسمه. اونموقع که قبل از خواب داری خودتو به خاطر تموم تنبلیا و هیچ کاری نکردنای هرروزه سرزنش می کنی، هرچند فایده ای نداره، یهو خودتو تو اون دنیای ایده آل تصور می کنی که تو کارهایی که می خواستی رو داری انجام میدی. یه روز خوب رو در حالی که همش لبخند به لب داری و یه عالمه کار خفن انجام می دی رو به تصویر می کشی و از این تصویر لبخند به لبت میاد. شاید این تصورات چیزی از زندگی درست نکنه ولی به تنهایی می تونه بار کلی از تلخ
ما اگر پیچیده ترین و غیر محتمل ترین موارد و اتفاقات و جریاناتِ تمام دوران، یعنی چه گذشته و چه آینده را داشته باشیم، توقع داریم که همه ما را درک کنند! هرکس هم درک‌ش نکشد ما شانه بالا می‌اندازیم و لبانمان را به پایین کش می‌دهیم که مگر چه چیز عجیب و غریبی بود که درک نکرد! اما نوبت به خودمان که می‌رسد، درک نمی‌کنیم! اصلن متوجه نمی‌شویم! غریب است، نمی‌فهمیم، درک‌مان، به دَرَک می‌رود...
 
سفر، بهانه ی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست!
نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست
خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا
قرار نیست خبرها همیشه...اصلن نیست
شب است و بی تو در این کوچه های بارانی
و پلک پنجره ای در تب پریدن نیست
حسود نیستم اما خودت ببین حتی
چراغ خانه ی مهتاب بی تو روشن نیست
(مرا ببخش اگر گریه می کنم وقتی
نوشته ای که غزل جای گریه کردن نیست)
***
زنی که فال مرا می گرفت امشب گفت :
پرنده فکر عبور اس
یه سورس پایتون طراحی کردم که باهاش میشه برنامه ای بهش بدید که سیستم تون مثل یه آدم واقعی فعالیت کنه از باز کردن و انجام فعالیت توی نرم افزار ها تا تایپ کردن و کپی پیست کردن و غیره...
دارم میفروشمش...
خب کسی خواست پیام بده هنوز حتی به کسی نشونش ندادم...
صبح رو با انهدام روحی شروع کردم. رفتم سماور روشن کنم که چایی بزنم بر بدن چشمم خورد به کیکی که دیروز مادری واسم گرفته بود، درواقع دیروز که مهمون داشتیم دور از چشم بقیه به مادری گفتم حواسم هست که منو پشم فرش خونه هم حساب نمی کنیا، پروانه شدی دور همه می گردی ولی چشمت دخترت رو نمی بینه که تو آشپزخونه همش کار می کنه. تقریبا دوساعت بعد رفتن مهمونا با کیک و شیر اومد پیشم :) امروز صبح که جلدشو دیدم دوباره یاد دیروز افتادم و خیلی ناراحت شدم. من نسبت به آد
من یه ویژگی یکی از دوستام رو که خیلی دوست دارم اینه که خیلی با خودش رو راسته و اصول زندگی اش (فارغ از درستی و غلط بودن) کاملن شفافه و نتیجه این که راحت می تونه قصایا و گزاره ها رو مبتنی بر اصول گسترش بده. همین باعث میشه به عنوان مثال، تصمیم گیری های خیلی راحت تری در مقایسه با من داشته باشه.
با این حال این شفافیت برای من وجود نداره و وقتی نگاه می کنم، حس می کنم اصول و خط قرمز هام در عمل خیلی منعطف ان. یعنی خیلی کارا رو اگه انجام ندادم ممکنه فقط به خا
من یه ویژگی یکی از دوستام رو که خیلی دوست دارم اینه که خیلی با خودش رو راسته و اصول زندگی اش (فارغ از درستی و غلط بودن) کاملن شفافه و نتیجه این که راحت می تونه قصایا و گزاره ها رو مبتنی بر اصول گسترش بده. همین باعث میشه به عنوان مثال، تصمیم گیری های خیلی راحت تری در مقایسه با من داشته باشه.
با این حال این شفافیت برای من وجود نداره و وقتی نگاه می کنم، حس می کنم اصول و خط قرمز هام در عمل خیلی منعطف ان. یعنی خیلی کارا رو اگه انجام ندادم ممکنه فقط به خا
واااای خدددا اصلن فکر نمیکردم برنا به این زودی (۲سال و ۱۵ روزگی) و انقدر قشنگ این سوال رو بپرسه
وااای شیرین منی تو آخه پسر ماهم
و چقدر که شیرین زبونی داره این مدت:
دیروز وقتی مادربزرگش غذا آورد گفت: درد و بلا نبینی!
وقتی بهش گفتم رو میز نرو گفت: اینجا بشینم یار گله داره!
وقتی باباش بهش گفت به این سیستم پخش دست نزن گفت: این عادلانه نیست!
واااااای کوچولو تو فقط ۲ سالته آخه شیرینم.
و کلمات بامزه که خیلی به سختی جلوی خندمون رو میگیریم:
هپه بمان= هواپی
مدتیه دارم سعی میکنم یادم بمونه توی آینه خودم رو ببینم؛ تجربه ی عجیبی دارم که هربار قیافه ام برام تازگی داره.
یوقتایی اصلن حوصله هیچی بازی کردن با برنا رو ندارم و دلم میخواد آزادانه به دنیای بزرگترها سرک بکشم.
یوقتایی دلم میخواد یه خواب سیر بکنم، کلی وقت هدر بدم و بعدش یه برنامه ریزی خوب بکنم و اجراش بکنم.
الان هم آنقدر خسته ام که یادم نمیاد درین پست چه مطالبی میخواستم بذارم!
دو هفته پیش یا شاید بیشتر بود که رضای بیگلری برنامه خداحافظی چید و بعد در شلوغیهای قطعی اینترنت رفت ترکیه که تا ویزا رسید برود دنبال نیکویی سرنوشتش.
و رفتن رضا یک جورهایی تیتراژ پایانی است بر دوره ی زندگی من. آن دوره مدتهاست که تمام شده و حالا تیتراژش رفته و چراغهای سالن روشن. من اما هنوز تویش نشسته ام؟
اما چرا رفتن رضا پایان آن دوره است؟ چون دیگر نمیشود آن صحبتی را که در نظر داشتم بکنم با او.
 
چند شب پیش در لای گفتگوهای ذهنی ام (در خیال اتفاقی
یک) سنت پسندیده‌ای که قدیم‌ترها بود این بود که توی یک وبلاگ ، لینک کلی وبلاگ دیگه رو پیدا می‌کردی و اگه خوشت میومد باهاشون دوست می‌شدی. چیزی که این روزها کمتر دیده میشه و در نتیجه دایره‌ی دوستان وبلاگی‌مون محدودتر شده. این به خودی خود چیز بدی نیست و من کلن چه توی دنیای واقعیم و چه مجازی به محدودیت دایره‌ی دوستان باورمندم ولی بدی‌ای که داره اینه که کسانی هستن که ارزش خوندن دارن ولی دیده نمیشن. سیستم وبلاگ‌های برتر بیان هم احتمالن یک عده‌
 سلام خودمِ عزیزم میدونم که امروز چقد غصه خوردی ولی خیلی خوبه که گریه نکردی. خودمِ عزیزم تو یه عالمه دوست داری که کمکت میکنن. یه وقتایی یکی معجزه ی روزت میشه که حتی ممکنه ازش گاهی وقتا بدت بیاد! ولی اون تو رو به بهترین شکل ممکن آروم می کنه. خیلی اتفاقی بهش گفتم و اونم ازم خواست که باهاش تلفنی صحبت کنم و منم از کتابخونه بیرون اومدم تا باهاش حرف بزنم. بعد که باهم حرف زدیم و یه چیزایی گفت گفت که ویدیو کال کنیم و اصلاااا دلم نمیخواست که با لباس مدرسه
۱:این روزا مدام از خودم میپرسم:تو باهام میمونی نه؟ خودم مدام میگه که اره عزیزم. تا تهش.
 
۲:از مسافرت خسته شدم. استرس گرفتم که مبادا از انتخاب رشته جا بمانم. مشاور لعنتی ام جواب نمیدهد. دیشب بد خوابیدم. به روانشناسم خبر ندادم که جلسه جمعه را نمیروم. من ترسیده ام. دیشب خواب دیدم موهایم را کوتاه کرده ام اما خودم نمیدانم کی! هی از این و ان سراغ میگیرم که من بااااز کی رفته ام مو کوتاه کرده ام؟ 
 
۳:تازه امروز که ما برمیگردیم تهران، شمال افتاب شده.
ب نظر شما یک دانش آموز فارغ التحصیل شده از سیستم آموزشی ما میتونه خودش بدون اینکه "والدینش" بهش یاد داده باشن کار های بانکیشو انجام بده؟ میدونه وام با بهره مثلا ۲۰% یعنی چی؟ میتونه مالیات خودش رو پرداخت کنه و میدونه اصلن برای چی باید مالیات بده و این پول صرف چی میشع؟ توی زندگی اجتماعیش پیدا کردن زوایه نوری ک از یه آیینه بازتاب میشه براش مفید تره ؟اینا باگ سیستم آموزشی ما و حتی کلی سیستم آموزشی دیگ حساب نمیشه؟
عصابم بهم ریخته
گوشیم خراب بود وخاموش
فاطمه پیام داده بود نیومده بود برام
اونم فکرکرده ازقصد جواب ندادم
از همه جا بلاکم کرده
گفته دیگ رفاقتمون تموم
ک من از چشمش افتاده
دلم گرفته انقدر راحت قضاوت کرد وحرفمو باور نکرد
خستم
با ارزو حرف زدم خیلی ناراحتم از خودم
امروز دلم تنگ استبرای روزهایی که نیامده‌اندو من هر روزبه خودم وعده دادمشانامروز دلم تنگ استتنگ تر از تُنگ ماهیکه هر چه می‌رودسر جای اول استامروز بیشتر از هر زماندلم تنگ است و زمانناجوانمرادنه تیغ می‌زندبر تُنگ تنهایی منامروز دلم تنگ است ...[یوسف رجبی]
مورنینگ خنده دارم که بعد از کلی فک زدن،از طرف استاد به افتخار آخرین مورنینگم بهم آوانس دادن و از شب قبل case رو مشخص کردن و حتی بهم گفتن مورنینگ لغو نیست ولی لازم نیست درس بخونی و من با خیال راحت به بچه ها پیتزا و ساندویچ شیرینی دادم و با بچه هایی که بخاطر آخرین کشیکم آمده بودن پاویون فیلم دیدم را ارائه دادم ....سر مادری که طفل مبتلا به CP خودش رو شب توی اورژانس رها کرد به امان خدا و رفت خونه و امروز صبح برگشت و گفت مرخصش کنین ببرمش خونه عصبانی شدم...
۱. امروز رفتم بین دستفروشای یونین اسکور راه رفتم...هر کدوم از یه مزرعه شخصی چیز میز اورده بودن میفروختن و بالای غرفه شون هم اسم مزرعه شون بود...
۲. تمام روز توی ازمایشگاه چرت زدم و لا به لاش درس خوندم...خیلی هم سرد بود تو اتاق....دیوارا هم که شیشه ای...الان مشهورم به چرتی مجموعه....چند بارم از جلوی اینه رد شدم و هی به خودم نگاه کردم و گفتم فتبارک الله احسن الخالقین...خودشیفته ی خوابالو :)
۳. رفتم تو اشپزخونه یه اقای خیلی خیلی خارجی ازینا که ور ور انگلیس
سلام خدمت دوستان گل
من ۲۱ سالمه، امسال سال آخر پرستاری ام، تقریبا یک سال پیش یکی از همکلاسی هام که ازم یک سال بزرگتره و موقعیت خوبی داره، بهم ابراز علاقه کرد و رسما خواست که به خواستگاری بیان. منم چون پارسال کمی دو دل بودم جواب منفی بهشون ندادم و جواب مثبت هم ندادم گفتم فعلا نمیتونم چیزی بگم . 
رفته رفته بهشون علاقه مند شدم، پسر به روز و باکلاسیه، خیلی هم متین و آقاست و تو این یک سال که شماره منو داره حتی یک بار هم نشده مزاحمت ایجاد کنه یا پیامی
شب دیر رسیدیم خونه و بی توجه به آلارم گوشی صبح گرفتم خوابیدم. فسقل رو بهونه کردم که شب دیر خوابیده و الان نمی تونه بیدار شه. تو این حال خوشم واسه بیشتر خوابیدن آقا شازده اومد بالای سرم که صبحه و پاشو بریم مهد. یک ور وجودم خواست غر بزنه که اه آسایش نداری از دست این بچه ها و اون طرف وجودم گفت هزاران هزار بار این اتفاق برای تو افتاده مثلا پارسال فلان روز و اصلن جزییات اون روز یادت نیست که چقدر خسته بودی و چقدر دلت میخواست بخوابی و وقتی نخوابیدی چه ح
دوباره اون بیماری شبه!! سرماخوردگی برگشته
از صبح تب دارم و بدنم داغه
یک ساعت به یک ساعت میخوابم
بیدار میشم یکم کارهای مقالم رو انجام میدم و دوباره میخوابم
صبح ساعت یازده باید جایی می رفتم برای تعیین سطح زبان
اینجا اصلا نشد بیام بگم که اون کلاس زبانم رو ادامه ندادم
سطح کار کردن معلم زبانه خیلی پایین بود
فکر کن ی سری کلمه ها رو که استفاده می کردم می گفت معنیش چیه؟
البته بگم که معلم قبلیم پوست منو کند با لغت های سخت!!
حالا امروز رفته بودم برای ی کل
فردا باید برم سر کلاس 
تمرینامو انجام ندادم 
ینی نشد 
سر کار بودم 
الانم خونمون پره ادمه و اصلا ارامش ندارم و از طرفیم کار دیروز انقد سنگین بود ک اصن نمیتونم پشت سیستم بشینم 
نمیدونم برم سر کلاس یا نرم 
و همه این فکرا داره منو دیوانه میکنه 
نمیدونم چیکار کنم 
دلم میخواد فقط فرار کنم 
از همه چی 
ایم نایون  بزرگترین و کیوت ترین عضو توایس:)
میدونم ازت متنفر بودم ولی هیچ وقت بهت هیت ندادم..
امّا الان میفهمم تو اولین باری من بودی:) 
اون بدون میکاپ خیلی خوشگله؛) 
خیلی مواظب  اعضا هستش؛) و همینطور مامان گروهه^^
۳۱ شهریور به دنیا اومده*-*
و من با جونگیون شیپش میکنم:)  
قشنگ حالم بده....
قشنگ حالم از این دنیا بهم می خوره....
قشنگ روی زخمهام نمک پاشیدن...
قشنگ نابودم کردند....
آخ که دلم چقدر قشنگ تنهایی می خواد
آخ که دلم چقدر قشنگ یه خواب ابدی می خواد...
اصلن قشنگ اوف اوف اوف......
التماس دعا....
قشنگ خیلی محتاجم به دعا.....
 
‌وقتی مادرم - یا هر زنِ دیگری اصلن - در مورد بچه‌دار شدن و زایمانش صحبت می‌کند، احساس می‌کنم چه اتفاق لذت‌بخش و خوبی است. گمان می‌کنم اینکه بتوانی مولدِ کسی شبیه خودت باشی قدرت عجیبی می‌خواهد. اینکه حاملِ انسانی باشی که چند سال بعد قرار است مهندس بشود، دکتر بشود و حتی رانندگی کند و قسط‌های خانه‌ی اجاره‌ای‌اش را بپردازد اگر عجیب نباشد، لااقل جذاب و هیجان‌انگیز است. اما گاهی وقت‌ها به شکل دیگری به این قضیه نگاه می‌کنم‌. حتی اگر مادر
آدم از خود متشکری نیستم، حسود هم که صد البته نه، غرور که چه عرض کنم آنرا سالها پیش فرستادمش برود پی کارش! امااااا گاهی تووی این فضای گلگشاد مجازی، ترانه‌ها و پاره جملاتی را میخوانم که معلوم است مخاطب خاص دارند! دلم میخواست برای من باشند، همه شان را بخودم بگیرم! مثل معشوقکان تووی کتابها، از شنیدنشان قلبم تند بزند، اصلن درشان غرق شوم! خوشی اش بزند زیر دلم، آنقدر زیاد که رقصم بگیرد!
اینم از خزعبلات تنهایی و اتاق تاریک و خلوت جولای هست که همه رفتن احتمالا...
به خودم مفتخرم که خیلی وقته ندیدمت...
چیزی رو هم از دست ندادم واقعا...
زندگی اونقدر برام اتفاق نو آورده که نیازی ندارم به چیز جدیدی...
اما کنجکاوم که بدونم تو چه طوری و چه طور بودی توی این ایام؟
با چشمای خیره دنبال جوابم گاهی...ناخودآگاه...
احساس میکنم دیگه وقتشه که از کارم استعفا بدمهر هفته یه مسئولیت جدید بهمون اضافه میکنن.چندتا از بچه ها رفتن اعتراض کردن که حالا که کار ما نسبت به پارسال سنگین تر شده پس حقوقمون هم افزایش بدید ، در جواب بهشون گفتن که میتونید استعفا بدید و افراد دیگه ای که مایلن جای شما رو خواهند گرفت!
و چی شد؟بله استعفا دادن.دمشون گرم
امروز که رفتم باز یه کار تکراری بهم دادن.منم عصبانی شدم.برای اولین بار توی اون محیط
و گفتم نمیتونم این کارو انجام بدم چون هم قبلا
کتاب مرشد و مارگاریتا رو تا صفحه 150 خوندم و دیگه ادامه ندادم 
خیلی تو کتاب غرق شده بودم و کتابی ک فرا واقعی بود و ترسناک
ب حدی ک شبا دستشویی نمتونستم برم 
هنوزم ک دارم مینویسم در موردش دوست ندارم ب موضوع داستان فک کنم
فیلم پیشنهاد شرم آور 
جالب بود و پیشنهاد میدم ک ببیندش
معلم یه نگاهی به من کرد و گفت : چرا درس نخوندی ؟
از خجالت سرمو انداختم پایین
بعد چوبی رو که توی دستش بود داد به من و گفت : منو بزن
گفتم : چی ؟!
گفت : بزن ، حتما من درست درس ندادم که شما خوب یاد نگرفتی
منم دیدم حرفش منطقیه !
به همین برکت اینقدر زدمش اینقدر زدمش ، که اگه ناظم نیومده بود کشته بودمش !!
من روی نوع آموزش خیلی حساسم...
 
 
​​​​​​خشم های سرکش میان و نمیرن یکی از خشم های که هنوز با منه و نتونستم چالشون کنم رفتار دوستانم نینا و ژیلاست. 
اصلن پنهان نمی کنم که از این که محل کار امن و راحتی براشون ایجاد کردم و جنگیدم در پشت صحنه ناراحت نیستم اما یک حس نمک به حرومی بامن ه.
از طرفی یکهو با یک اخلاق پر از تعبیر و غیر انسانی همراه با فحاشی و تیکه پراندن و حق با من است طرف شدم  و اصلن معنی تیم بودن در آنجا معنا نداشت  اینها هنوز اذیتم میده .
با وجود اذیت شدیدی که گاهی اش
زیادی خوب بودن خوب نیست. چون خودت را یک آدم کامل می خواهی که این شاید غیرممکن باشد. به قول معروف بی نقص و عیب خداست و انسان عاجز است این چنین بودن. چرایش را نمی دانم لابد فقط به دلیل انسان بودنش. 
 
دلم نمی خواهد کس را آزار بدهم. اگر با کلمه ای، نگاهی، بی توجهی کسی را آزار بدهم انگار زندگی روی سرم آوار شده است. لابد یک جور اختلال روانی است و اسمش را نمی دانم. مثلا امروز عمدا تلفن کسی را جواب ندادم چون از او بدم می آید و شنیدن صدایش هر چند کوتاه آزار
هیچی خوشحالم نمیکنه ٬ بودن توی این دنیا اصلا هیچ جذابیتی برام نداره ! من تموم پل های پشت سرمو خراب کردم و حالا موندم وسط یه پرتگاه عمیق که هر طرفی برم ٬ میمیرم ! هیچی رو نمیتونم نه تغییر بدم نه هیچی ! آینده برام مبهمه ٬ حقیقتا خیلی در عذابم و روزها به سختی میگذره ٬ به مرگ فکر میکنم ؟ هر روز و هر روز و هر روز ! چیزی برای تغییر وجود نداره٬ یا اگه داره من نمیتونم ٬ همیشه همین بوده ! می‌دونی این روزا رو با چشم میدیدم :) ولی تلاشی برای تغییرش ندادم ! همه چ
برخلاف انتظار اصلن فکرشو نمیکردم ساعت 7 صبح حرم انقدر شلوغ بشه و مشخص بود که دیشب حرم جا برای سوزن انداختن هم نداشت. البته این عکس رو من ساعتای 8:30 گرفتم . همون لحظه بیرون رفتن از حرم . 
دستم به ضریح نرسید که هیچ ، اصلن نمیشد وارد اون محوطه دور ضریح شد . من هم فقط یک گوشه ایستاده بودم و میتونستم ضریح رو ببینم و همونجا با امام رضا (ع) صحبت کنم . 
نمیدونم چرا این غرور که گاها خوبه نمیذاره همین اول کار گریه کنم . خیلی دلم میخواست این کار رو بکنم . از همون
انسان هایی که بیشتر عمر می کنند دیرتر می میرند
 
 
 
 
 
 
دانشمندا کار داشتن خودم کشف کردم
............ 
به حشمت فردوس گفتند: به نظـــــر تو ستایش زودتر بچه دار میشه یانازگل❓❓❓گفت: دکــــــی ..... خانـــم بـــــــزرگ...
............................ 
انقد پشت کنکور موندم 
 
 
 
 
 
 
حالا امسال که کنکور ندادم سازمان سنجش برام sms فرستاده : کجایی دیوونه؟
 
میرم پست هاتونو میخونم ببینم کجاها کامنت دادم ببینم تایید شده یا نه
یادم نمیاد
شانسی یه پست باز میکنم می بینم عه اینجام که کامنت گذاشتم
خلاصه که نارنج آلزایمر گرفته
چیزی گفتین جواب ندادم به دل نگیرین
چون یادم نبوده که باید جواب بدم :دی
تو حال و هوای اینروزای خودم بودم یهو چشمم خورد به  تاریخ گوشه  صفحه راست موبایل ، امروز یازدهمِ ...
امروز تولدشه ،تولد فرشته آسمونی من ،امروز میدونم  قلب مادرانه اش  دلتنگ اون چشمهای آبی میشه.  نمیدونم چکاری کنم که  دلتنگی امروز  اذیتش نکنه؟! 
+یادداشت شماره ۴۵
"چه‌بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده‌باشدمان، وجود نداریم؛نمی‌توانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرف‌مان گوش بدهد، و در یک کلام،کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم..."آلن دو باتنجستارهایی در باب عشق خب فصل تاپ و شلوارک پوشیدنو خوابیدن زیر پتو وقتی کولر روشنه تموم شد و من از این اتفاق بسی خوشحالم... هوای سرد، نیم بوت و بافت، ابرهای سیاه، برگای زرد، بارون، بارون، بارون... چطور میشه اینروزا رو دوست نداشت؟! حال دلم بده و حس م
مدتی که کلا فعال نبودم در واقع کلا زندگیم فعال نبود
به هم ریختگی هایی داشتم
مشکلی نبود
بهم ریختگی بود
رفع شده خداروشکر

خداروشکر هنوز بیشتر از نصف ماه رمضان مونده و وقت هست استفاده کنم از این فرصت خونه بودنم
ببخشید کامنت دادید و جواب ندادم
امیدوارم از این جا به بعد برنامه ها عالی پیش بره
به امید خدا
...
...
...
حال الانم واقعا قابل توصیف نیست . فقط اینو میگم حالم خیلی خوبه . امروز و امشب برای ما گیمیرا ، خیلی پربرکت بودن اول از همه اینکه بلیزکان که اگه نمیدونید چیه سرچش کنید ... گرچه این اونت ها خیلی درداورن برای ماهایی که نمیتونیم اونجا باشیم و خیلی چیزا رو از دست میدیم ... اما ... اما وای از تریلرا و خبرایی ک امشب اومد . اول از همه دیابلو چهار ، که به قصد فک اندازی دنیا اومد و دیالوگاش اصلن داغونم کرد 
From the abyss we seek thy salvationBy three they comeBy three thy way opensBy the
میدونی الان دارم فک میکنم خیلی منطقی!
اینکه خود شریفی هم گفته حالش بد میشه ولی زود خودشو، حسشو خوب میکنه..اما من اصلن این اجازه رو نمیدم و این یکم اذیت کننده است.چون یه جا دیگه نمیتونی و یهویی انقدر همه چی میریزه بهم وحالت بد میشه که نمیتونی خودتو تا چندین روز جمع کنی.
پس اگه حالت بد شد خودتو نگیر و بروز بده اما فقط پیش خدا و بعد خودتو خوب کن..مهم اینه زیاد تو حال بد نمونی ❤

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها